گاهی خجالت میکشم
گاهی نه، همیشه…
میدانی اخرتوهمه زندگی منی ومن درمقابل زندگیم چه راحت گناه میکنم…
وتوبازمانندهمیشه سایه بزرگیت رابرسرم می گسترانی ومن گاهی اوقات که به خودم میایم ومیفهمم که چه کرده ام ارزومیکنم نباشم واحساس نکنم دلخوری هایت را نباشمو دلشکستنت رامتوجه نشوم خدای من عشقم…
تومیدانی باتماااام وجود دوستت دارم اما نمیتوانم عبدباشم انگار پای کسی وسط است ونمی گذارد…
قلم شودپایش هرکه هست نفس یاغیرنفس.
عاشقم باش وعاشقت میمانم ،درجانم رسوخ کن ومگذاریک لحظه حتی انی حرفی ،خطایی،حتی اشاره ای مگذاربه اندازه سوزنی ازتو دورم کند.
سرنوشتم رابه تومی سپارم که کوهی ازخجالت سرپیچی برتو برسرم تلنبارنشود
یارب عاشششقترینتم
عاشقم بمان???
عبدالملکی
موضوعات: دست نوشته هایم
لینک ثابت
[ 09:57:00 ق.ظ ]