آزادی که حرفش را می زدی به آن رسیدی؟ 

کاش چتری برسر میگذاشتی تا بارانی ازپوچی به مغزت نچکد…

تعجب می‌کنم! آغوش خیالت راهمین قدر بازکرده بودی وتمام تجسمت ازآزادی همین بود؟ 

تو اگر گذشتن ازاستعدادهای خاک خورده وپیشرفت به سوی موفقیت را ندیده ایی درخود شکسته ایی… 

با خودت درگیرباش حق تواین نیست… 

چشم بندهایت رابازکن…

که خود رابه اسیری برده ای! 

آن مانتو وپوششی که برتن کرده ای همان چشم بندهای اسیری است نه آزادی… 

تو اسیر شهوتشان شده ای ودرلباس آنها خوش رقصی میکنی… 

دوران برده داری گذشت. توخود راتباه میکنی برای چه؟ تمام خواسته ات ازدنیا همین بود؟

مانتویی ازجنس برهنگی… یابهتراست بگویم برهنگی  

چون پسوندی نمی‌توان کنارش گذاشت آن پسوند ظاهری روی پوست، جلو آفتاب راهم نمی‌تواند بگیرد چه برسد…

ازاین بیشتری دیگر وجودندارد که جلوتربروی… 

برگرد ازنوشروع کن،عمیق نفس بکش، زندگی کن چشم های هرزه رااززندگیت دورکن باپوششی صحیح نشان بده که میتوانی پیشرفت کنی… 

 خداوند وقتی توراآفرید به خود احسنت گفت

درآیینه نگاه کن که هم زیباصورتی وهم زیبا سیرت

 هرزه دست دیگران نباش ازخدایت وتمام احساست

عذرخواهی کن چندورق مانده زندگیت رازیبا ورق بزن 

که زیباترین مخلوق خدایی

امضای خداپای تمام ورقه های زندگیت… 
صاحبه عبدالملکی

موضوعات: پندانه  لینک ثابت



[شنبه 1398-05-19] [ 03:06:00 ق.ظ ]