میوه فروش حاضر نبود میوه هایش را ارزان بفروشد. 

در حالی که خود با قیمت مناسبی میوه هارا خریده 

بود.

روزها می‌گذشت مردم زیادی به دکان وی مراجعه می‌کردند 

واو ازتصمیمش کوتاه نمی آمد… 

هرچقدر هم که ازمیوه ها مواظبت میکرد روز به روز پلاسیده تر می‌شدند

وآنها را دور می‌ریخت وهمان طور میوه های جدید را….

روزی کارگری ازآن مسیر عبور کرد به او گفت چند 

روزی است تورا میبینم که میوه هایت را دور میریزی

بیشتر کسانی که به اینجا مراجعه می‌کنند دست خالی

بر می‌گردند داستان چیست؟ 

میوه فروش با غبغه باد انداخته گفت:خریدن این 

میوه ها لیاقت می‌خواهد.

هرکس که لیاقت وتوانش راداشته باشد میخرد

کارگر با نیشخندی گفت:لیاقت تو هم 

همین دور ریختن وبی نصیب شدن از رزق وروزی 

خداونداست. 

حال بیشتر همه ماها حال همان میوه فروشی است

که حاضر است همه چیز راازدست دهد، اما ازخواسته 

اش کوتاه نیاید… 

گاهی باید برای بدست آوردن یک سری چیز هارا از 

دست داد.

همیشه دست خالی پذیرا تر است تا دستانی پر… 

صاحبه عبدالملکی 
ببخش تا خداوند نیز به تو ببخشد… 

موضوعات: دست نوشته هایم  لینک ثابت



[سه شنبه 1399-05-14] [ 07:53:00 ب.ظ ]