یامهدی
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


مرداد 1398
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
      1 2 3 4
5 6 7 8 9 10 11
12 13 14 15 16 17 18
19 20 21 22 23 24 25
26 27 28 29 30 31  








جستجو





  بیچاره پاییز   ...

​بیچاره پاییز …    

 دستش نمک ندارد…

این همه باران به آدم ها میبخشد، اما همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او میزنند.

خودمانیم …

تقصیر خودش است ؛

بلد نیست مثل ” بهار” خودگیر باشد 

تا شب عیدی زیر لفظی بگیرد و 

با هزار ناز و کرشمه سال تحویلی را هدیه دهد …

سیاست ” تابستان ” را هم ندارد 

که در ظاهر با آدم ها گرم و صمیمی باشد 

ولی از پشت خنجری سوزناک بزند
بیچاره …..

بخت و اقبال ” زمستان ” هم نصیبش نشده 

که با تمام سردی و بی تفاوتیش این همه خواهان داشته باشد !
او   ” پاییز “   است 

رو راست و بخشنده …

ساده دل

 فکر میکند اگر تمام داشته هایش را زیر پای 

آدم ها بریزد،

روزی ؛

جایی ؛

لحظه ای ؛ از خوبی هایش یاد میکنند …

خبر ندارد آدم ها رو راست بودن و بخشنده بودنش را به پای محبتش نمیگذارند … 
یکی به این پاییز بگوید 

آدم ها یادشان میرود که تو رسم عاشقی را یادشان داده ای …

دست در دست معشوقه ای دیگر پا بر روی 

برگ هایت میگذارند و میگذرند …
تنها یادگاری که برایت میماند 

” صدای خش خش برگ های تو بعد از رفتن آنهاست ” ….!

موضوعات: روزنه  لینک ثابت



[شنبه 1398-05-19] [ 05:03:00 ب.ظ ]





  چهره ای یکسان وظاهری متفاوت...    ...

​آدمها چهره ای یکسان اما ظاهری متفاوت دارند.

مثلِ خیلی چیزهای فریبنده ی دیگر.

ما آدم ها در شرایطِ مختلف و به فراخورِ موقعیت های گوناگون ظاهرمان فرق می کند. با خانواده، جمعِ دوستان، افراد ناشناس یا کسی که فقط دو ایستگاه باهم همسفر خواهیم بود.

یک لحظه فکر کنید که در جمعی داریم راجعبه حسادت حرف می زنیم،غیبت یا دروغ. آنقدر چهره ای مطمئن و حق به جانب به خودمان میگیریم که انگار ظاهرا هیچ گاه انجامش نداده ایم.

ظاهرا هیچگاه خطایی نکرده ایم.ظاهرا هیچگاه دلی را نشکانده ایم و یا ظاهرا گناهی را مرتکب نشده ایم.

دیگران را سرزنش می کنیم اما خودمان را دلداری می دهیم.

کاش آنقدر می دانستیم که وقتی در آینه می نگریم، خودمان را نه با چهره ای که می بینیم، بلکه با ظاهری که از خود ساخته ایم، خواهیم شناخت.

موضوعات: پندانه  لینک ثابت



 [ 12:29:00 ب.ظ ]





  زیباورق بزن   ...

آزادی که حرفش را می زدی به آن رسیدی؟ 

کاش چتری برسر میگذاشتی تا بارانی ازپوچی به مغزت نچکد…

تعجب می‌کنم! آغوش خیالت راهمین قدر بازکرده بودی وتمام تجسمت ازآزادی همین بود؟ 

تو اگر گذشتن ازاستعدادهای خاک خورده وپیشرفت به سوی موفقیت را ندیده ایی درخود شکسته ایی… 

با خودت درگیرباش حق تواین نیست… 

چشم بندهایت رابازکن…

که خود رابه اسیری برده ای! 

آن مانتو وپوششی که برتن کرده ای همان چشم بندهای اسیری است نه آزادی… 

تو اسیر شهوتشان شده ای ودرلباس آنها خوش رقصی میکنی… 

دوران برده داری گذشت. توخود راتباه میکنی برای چه؟ تمام خواسته ات ازدنیا همین بود؟

مانتویی ازجنس برهنگی… یابهتراست بگویم برهنگی  

چون پسوندی نمی‌توان کنارش گذاشت آن پسوند ظاهری روی پوست، جلو آفتاب راهم نمی‌تواند بگیرد چه برسد…

ازاین بیشتری دیگر وجودندارد که جلوتربروی… 

برگرد ازنوشروع کن،عمیق نفس بکش، زندگی کن چشم های هرزه رااززندگیت دورکن باپوششی صحیح نشان بده که میتوانی پیشرفت کنی… 

 خداوند وقتی توراآفرید به خود احسنت گفت

درآیینه نگاه کن که هم زیباصورتی وهم زیبا سیرت

 هرزه دست دیگران نباش ازخدایت وتمام احساست

عذرخواهی کن چندورق مانده زندگیت رازیبا ورق بزن 

که زیباترین مخلوق خدایی

امضای خداپای تمام ورقه های زندگیت… 
صاحبه عبدالملکی

موضوعات: پندانه  لینک ثابت



 [ 03:06:00 ق.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما